سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه کوچولو بنویسم و برم چون امتحانامون نزدیکه و باید بشینم برنامه ریزی کنم برا درس خوندن،تازه کارای عملیم هم مونده و کارشناس رشته مون خانم لنگر نشین هم از اون ور زنگ زده که استادت میگه پو.رو.پوزالت مشکل اساسی داره و به من زنگ بزنه به اونم زنگ زدم گفته دوباره تایپش کنم و براش با ایمیل بفرستم تا رو نسخه تایپ شده اش اشکالاتشو برام بنویسهخلاصه اوضاع قاراشمیشه خواهر و من در شرف صفر گرفتن تو تمام درسامم و خدا باید به دادم برسهبگذریم جمعه صبح رفتیم نظر .آباد قرار بود ایزوگامی بیاد و سقف خرپشته و یه تیکه هایی از پشت بومو ایزوگام کنه ساعت نه و نیم اونجا بودیم و یارو زنگ زد گفت که سر کوچه است و پیمان رفت آوردش اون شروع کرد به ایزوگام کردن و پیمان هم پیشش بود منم رفتم تو یکی از اتاقها که بخاریش روشن بود و حصیر توش پهن بود نشستم و هفت تا زیارت عاشورا خوندم یکیشو برای اسیران خاک تمام عالم و آدم ،سه تاشو برا ننه عصمت و بابابزرگ نعمت الله و آبا و اجداد پدری و مادریشون ،سه تاشم برا بابابزرگ فیض و الله و مامان بزرگ ثریا و آبا و اجداد پدرو مادری اونا. (چند شب پیش خواب ننه عصمتو دیدم، دیدم توی یه دالان کاهگلی خیلی دراز ولی روشن که رو دیواراش تاقچه های کاهگلی داشت من و سارا و سحر و شما سه تا داریم راه می ریم یه جاش یه اتاق کاهگلی بود که ننه عصمت جلوش وایستاده بود من جلوتر از همه تون داشتم راه می رفتم و زودتر به ننه عصمت رسیدم اونم دو تا چراغ شیشه ای(از اونا که قدیما داشتیم و با نفت می سوختند و برقها که می رفت روشنشون می کردیم) و یه دونه ظرف گردی که توش انگار با کاه و ساقه های گندم یه چیزی شبیه سبزه عید درست کرده بود بهم داد چراغهارو گرفته بودم تو یه دستم و اون ظرفه رو توی یه دست دیگه ام و داشتم به اون ظرفه نگاه می کردم انقدر کاههای توشو خوشگل و هنرمندانه درستش کرده بودند که من محو زیبایی اون سبزه مانند درست شده از کاه و کلش شده بودم با خودم می گفتم قدیمیها هم هنرمند بودنا ببین چه خوشگل اینو درست کردند بعد همینجور که اونا تو دستم بود باز جلوتر از همه تون داشتم تو اون دالان کاهگلی جلو می رفتم و از این که ننه اونارو داده بود بهم خوشحال بودم و با خودم می گفتم کاش ننه اینارو از من نگیره و به کسی نده و مال خود خودم باشه که از خواب پریدم و بعدش خوابیدم دوباره توی خواب دیدم من رفتم خونه مامان همین که مامان چشمش به من افتاد اومد سمتم و با هیجان بهم گفت نمی دونی دیروز بعد از زنگ تو چی شد؟!!!(حالا من روز قبلش واقعا به مامان زنگ زده بودم) پرسیدم ازش چی شد؟ گفت یه جوانی یهو وسط خونه جلوم ظاهر شد گفت هر چی از امام حسین می خوای به من بگو !!!منم گفتم مامان بعد از زنگ من توی خواب اون جوانو دیدی؟ گفت نه توی بیداری یهو ازغیب جلو روم تو خونه ظاهر شد!!!بعد از اون حرف مامان من تو خواب با تعجب داشتم فکر می کردم نکنه اون جوان خود امام حسین(ع) بوده که یهو از خواب پریدم ! این دوتا خواب خیلی ذهنمو مشغول کرد و یکی دو ساعت همینجور بیدار بودم و داشتم فکر می کردم با خودم گفتم زنگ می زنم به مامان می گم هر چی از امام حسین می خواد بخواد که دیگه خودش تو خواب گفته، بعدشم به ننه عصمت فکر کردم گفتم حالا که اون دو تا چراغ و یه سبزه خوشگل به من داده منم از این به بعد هر پنجشنبه سه تا زیارت عاشورا از طرف اون می خونم و به امام حسین تقدیم می کنم تا ثوابش برسه به روح ننه عصمت،با خودم گفتم اگه خودش سواد داشت صددرصد وقتی زنده بود خودش حتما این زیارتو می خوند و تقدیم امام حسین می کرد(یادتونه که هر چی که رادیو یا هرکسی می گفت ثواب داره بیچاره می خوند) حالا که اون نتونسته من که زنده ام و می تونم از طرف اون می خونم.ولی پنجشنبه نمی دونم چی شد نتونستم بخونم برا همین گفتم بذار اولیشو جمعه بخونم بقیه رو حالا از این به بعد پنجشنبه ها می خونم وقتی برا ننه عصمت و بابابزرگ نعمت الله خوندم با خودم گفتم نمیشه که برای پدر و مادر و اجداد حیدربابا بخونم و برای پدر و مادر و اجداد آبام نخونم برا همین برا اونا هم خوندم و یه زیارت هم برای آبا و اجداد کل عالم و آدم خوندم که انصاف رعایت بشه).بعد از خوندن زیارت عاشورا هم نشستم هر چی تو گوشیم بود ریختم تو رم.گوشیم یه مدت بود خیلی سنگین شده و بودو اذیت می کرد یه سری برنامه هارو باز نمی کرد ادا درمی آورد و خیلی کند شده بود!کلا یه موقعهایی ارور می داد و هنگ می کرد برا همین تصمیم گرفته بودم حافظه اشو که خالی کردم یه بار ریستش کنم و برگردونمش به تنظیمات کارخونه و دوباره برنامه هایی که می خوامو روش نصب کنم.خلاصه از صبح تا نزدیکای غروب داشتم حافظه اونو خالی می کردم البته تو رم زدنش خیلی طول نکشید ولی یه سری چیزا مثل اس ام اسهایی که قشنگ بودند رو مجبور شدم بنویسمشون رو کاغذ یا آدرس یه سری سایتهارو که سیو کرده بودم یا شماره هایی که تو دفترچه تلفن گوشی بودند(نمی دونم چرا هر کاری می کردم شماره هارو بفرستم رو سیم کارت نمیشد و مجبور شدم بنویسمشون).خلاصه ابن کارها تا عصری طول کشید عصری دیگه زدم ریستش کردم و برگردوندمش به تنظیمات کارخونه.دیدم همه چی پاک شد و اصلا گوشی یه گوشی دیگه شد ولی چیزی که پاک نشده بود شماره تلفنهام بود که فهمیدم از اول نگو رو سیم کارت بودن و اونوقت من کلی وقت صرف کردم و نشستم اونارو نوشتم.بعد از ریست چون اینترنت هم قطع شده بود زنگ زدم به هفتصد گفتم تنظیمات .خود کار اینترنت رو برام فرستادند ذخیره اش کردم اینترنت وصل شد،دیگه رفتم اول بازارو نصب کردم و بعدشم کل برنامه هایی که می خواستمو دانلود کردم ازش و نصبشون کردم یه سری برنامه هم که نمی خواستم رو صفحه بودند رو غیر فعال کردم و دوباره همه چیزایی که لازم بود رو تنظیم کردم و دیگه شد اون چیزی که باید می شد !نمی دونید گوشیم چقدرررررررر ماه شده یک سرعتی پیدا کرده که نگو مثل جت کار می کنه،دیگه نه ارور میده نه هنگ می کنهدر یک کلام آدم شده!!! انقدر خوب کار می کنه که نگو.بعد از این کارا یه نون و پنیر و چایی آماده کردم و پیمان رو که ایزوگامی رو راه انداخته بود و داشت در کوچه رو یه دست دیگه رنگ می زد صدا کردم اومد نشستیم ساعت پنج بعد از ظهر تازه صبونه خوردیم بعدشم جمع و جور کردیم و شش راه افتادیم سمت کرج! دیروزم که رفتیم بیرون و یه خرده سیب زمینی و پیاز و نون و تخم مرغ و این چیزا گرفتیم و برگشتیم خونه یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم بعدش چهارو نیم اینجورا من بلند شدم اول یه کیک درست کردم گذاشتم بپزه بعدم برا شام کتلت درست کردم !آماده که شد چندتایی آوردیم خوردیم و چندتاشم پیمان گذاشت تو ظرف که ببره برا مامانش و چندتا هم موند گذاشتیمش تو یخچال.بعدشم گرفتیم خوابیدیمراستی دیشب قشنگ همه اون چیزایی که تو پست قبل در مورد مادرش گفته بودم رو به پیمان گفتم و خیال خودمو راحت کردم اونم چیزی نگفت یعنی مثل همیشه هیچ جوابی نداد بعدشم عادی رفتار کرد انگار نه انگار که اونهمه چیز من بهش گفتمامروزم صبح ساعت هشت و نیم بلند شدیم پیمان گفت جوجو من این وسایلارو ببرم برا مامان تو هم بگیر بخواب هر وقت بلند شدی دیگه خودت برا خودت صبونه درست کن بخور منم گفتم باشه !اون غذا و وسایلی که قرار بود برا مامانش ببره رو(مثل بسته کیسه زباله و اسکاچی که براش خریده بود وشانه تخم مرغ و بسته های نون سنگک و سیب زمینی و پیاز و موز و .) گذاشت تو دو سه تا کیسه و راه افتاد( جالبه که ایندفعه دیگه به پیام هم زنگ نزد که باهم برن تنهایی رفت ) منم رفتم تا یازده خوابیدم یازده و نیم به پیمان زنگ زدم رسیده بود .بعد از اونم رفتم کتری رو گذاشتم بجوشه و اول رفتم یه زنگ به مامان زدم و یه ده دقیقه ای با اون حرف زدم (می گفت مرغ بیچاره از پشت بوم افتاده و مرده) .بعدشم اومدم اینارو نوشتم و حالام می خوام برم تازه صبونه بخورم.میگم مثلا می خواستم کوچولو بنویسم که انقدررررررر نوشتم اگه بزرگ می خواستم بنویسم چقدرررررر می شد.خب دیگه تا بزرگتر از این ننوشتم من برم صبونمو بخورم شمام به کاراتون برسید .از دور می بوسمتون بووووووووووووس فعلا بااااااااای.
*راستی از این به بعد می خوام یه سری جمله ها پایین هر پستم بذارم تا در موردش بیشتر فکر کنیم*
جمله امروز اینه :
*گلواژه*
وقتی زندگیت رو تو سکوت بسازی دشمنانت نمی دونند که به چی حمله کنند!!!
یه خرده بهش فکر کنید خییییییییییلی جمله قشنگیه خیییییییییییلی وقتها با تعریف کردن مسایل زندگیمون به دیگران به اونا اجازه می دیم وقتهایی که با ما مشکل پیدا کردند از طریق همون مسایل بهمون حمله کنند یعنی خودمون سلاح حمله رو در اختیارشون قرار می دیم!از این به بعد تصمیم بگیریم که با هر کسی از مسایل و مشکلات زندگیمون حرف نزنیم و اونارو فقط برا خودمون نگه داریم!
درباره این سایت